شعرهای مورد علاقه من
شعرهای مورد علاقه من
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد |
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد. |
|
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است |
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد. |
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی | وی آینهٔ جمال شاهی که توئی | |
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست | در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی |
هر کجا ویران بُوَد آن جا امیدِ گنج هست | گنجِ حَق را مینَجویی در دلِ ویران چرا؟ |
اشاره به حدیث قدسی مشهوری که صوفیه غالباً به آن استناد میکنند:
کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)
(احادیث مثنوی، ص29)
که مولوی نیـز بـه ایـن
حدیث اشاره کرده است:
گــنج مخفــی بُـــد ز پــُرّی چــاک کــرد، خــاک را تابــانتــر از افــلاک کــرد
گـنج مخفـی بـد ز پُـرّی جـوش کــرد، خــاک را ســلطان اطلــس پــوش کــرد
(مثنوی، 2863-2862/1)
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند |
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند |
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست |
وز بهر طمع بال و پر خویش بیاراست | |
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت |
امروز همه ملک زمین زیر پر ماست | |
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد |
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست | |
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید |
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه ها خاست | |
ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی |
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست | |
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز |
وز عالم الویش به سفلیش فرو کاست | |
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی |
وانگاه پر خویش کشید از چپ و از راست | |
گفتا عجبا این که ز چوب است و ز آهن |
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست | |
چون نیک نظر کرد پر خویش دران دید |
گفتا زچه نالیم که از ماست که بر ماست | |
حجت تو منی را زسر خویش بدر کن |
بنگر به عقابی که منی کرد و چه ها خاست |