دیالوگ های بچگی من
پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۴ ق.ظ
دیالوگ های بچگی من
به بستنی میگفتم بس
به عمم میگفتم عمه تی
میخواستم به یکی آرزوی خیر کنم میگفتم چاخدا باشی (هنوز که هنوزه خودم نمیدونم یعنی چی😂🤣)
به انگور میگفتم توپ توپ
به ماست خیار میگفتم ماخاسه
به چشم بلبلی میگفتم دوسوکی
به متر میگفتم نوخ
به لالا کن میگفتم زِدِدوک (شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده)
به قرمز میگفتم گِزِن
به دمپایی میگفتم بمپایی
داداشم به ساندویچ میگفت سامبجید
داداشم وقتی خیلی کوچیک بود ب رو و تلفظ میکرد مثلا وقتی میخواست بگه دستم چربه میگفت دستم چروه یا به شربت میگفت شروت
میخواست بگه لبخند زیبا بزن میگفت لخبند زیبا بزن
دختر کوچولوی یکی از اقواممون به قند میگفت شیمپینگ (بچه از همون موقع چینی بلد بوده😂)
دوستم وقتی کوچیک بود به کارتون بره ناقلا میگفت بره نُقُله
۰۳/۰۳/۱۰